کم و بیش حال وهوای اردوهای راهیان نور دارد فضای دانشگاه هارا پر میکند
میپرسی امسال راهیان می آیی ؟
میگویم نمیدانم ...
و نفس عمیقی میکشم
شاید با خودت فکر میکنی از کشته شدن در یک اسکانیا کنار جاده میترسم
شاید هم فکر میکنی عوض شده ام و حوصله ی این بسیجی بازی هارا ندارم
نه رفیق ... نه
...
میدانی رفیق
دل من هم هوای جنوب را کرده
هوای شلمچه را ... طلاییه را ...اروند را ...
اصلا دلم لک زده این چفیه ی خاکی رنگ ِ دوستداشتنی ام را هرروز و همیشه و همه جا به گردن بیندازم
وقتی متلاطمم بر چشمانم بکشم و عطر تربت همیشگی اش را ببویم و الا بذکرالله بخوانم ...
دوست دارم این _آرزوی کوچک ِ نمیدانم چرا نشدنی_ را
من هم دلم هوای فکه را کرده
خیلی... دلم هوای هرم رمل هارا ... دلم هوای گودال قتلگاهش را ...
دلم جبهه و جنوب میخواهد
اما ...
اما نه با پنج روز معنویت کاذبی که با حرف های نه خیلی عمیق و یک موسیقی متن محزون به دلم ن ِ _مینشانند _
دوست ندارم حزنی را که حتی همان لحظه ام دلم را صاف نمیکند
دوست ندارم اشکی را که اگر موسیقی متن قطع شود شاید بند بیاید ...
دوست ندارم سخنرانی را که مدام میگوید شهدا از هیچ چیز نترسیدند
شهدا همه نماز شب خوان بودند و صدای العفو شبانه شان تمام شلمچه را پر کرده است
دوست ندارم حرف هایی را که شهدا را تا جایی میبرد که انگار ((انا بشر مثلکم ))بودن را در وصفشان منسوخ کرده اند
من ..
من دوست دارم بیایم فکه
یک قبر بکنم ... یک قبر تنگ ....جنازه ام را بیاندازم درونش
بنشینم بالای سر جنازه ام و بدون هیچ صوت محزونی .. در یک سکوت محض
برایش فاتحه بخوانم
برایش یاسین و الرحمن و ملک بخوانم
مدام به روحش خدا بیامرز بفرستم و بعد هم با تشر به این متعفن بی ارزش بگویم:
خیلی از آنهایی که شب ها در همین قبر ها به سجده می افتادند و العفو میگفتند
مثل خود ِتو
از توپ و گلوله و درد و زجر و عطش و اسارت و مرگ میترسیدند
میترسیدند و غلبه کردند و پا بر ترس و خوفشان گذاشتند ...
میترسیدند و خودشان را انداختند در این قبر ها تا بفهمند ، از خدا که بترسی دیگر از چیزی نمیترسی
اما تو
تو حتی پا بر هوس و نفست نگذاشتی که از یک گناه به خاطر خدا بگذری ...
دوست دارم یک گوشه از شلمچه .. یک گوشه از طلاییه
در یک خلسه ی عمیق
بدون هیچ حزن ِ کاذبی ... کسی برایم روضه ی علی اکبر بخواند ...
تا عمیق در خودم بشکنم ... عمیق در خودم فرو بریزم...
دوست دارم کسی برایم بخواند که گل ِبنی هاشم را طوری پر پر کردند
که تمام ِ صحرا گلستان شد ...
شبه نبی را چنان به رسالت رساندند
که تمام کربلا مدینه شد ...
اما تو... توی جوان ِ شیعه ...ماییه ی ننگ ِ ...
...
میبینی رفیق ... دارم روضه میخوانم
ویرانم ... دل کنده ام.. بسته به جایی نیستم که دست و پایم را ببندد و به راهیان نرساند
فقط
فقط تشنه ی خلسه ام..
خسته ام از حرف و صحبت و بمباران ِ حزن های بی اثر
در ساعت هایی که
دلم
فقط دوست دارد لبیک بشنود
وقتی که صدا میزنم : خــــــدا ....
Design By : Pichak |